ماهیچههایی که تنبل بار آمدهاند فریاد میکشند و روی تشکچههامان عرق میریزیم. آه و نالهمان که بلند میشود مربی جواب میدهد که اشکال نداره، تازه از وقتی که دردتون بگیره کار شروع میشه». شاید ورزش یادم بدهد که دردهایم را دوست داشته باشم، با افتخار و بدون این همه سر و صدا در آغوش بگیرمشان و حوصله کنم تا بزرگم کنند.
بعد از یک عمر از قطار پرسرعت خیال پیاده میشوم، عینک ایدهآلگراییم را کنار میگذارم، جنازهٔ سنگین آرزوهای نشدنیم را از دوشم پیاده میکنم و پاهایم را میگذارم روی زمین سفت. به جای دست و پا شکستن برای بالا رفتن و رسیدن به قلهها، جایی روی همین دامنهٔ وسیع و کم ارتفاع واقعیت بساطم را پهن میکنم. وقتش رسیده که در سکوت و س نفس تازه کنم. اینجا که هستم دیگر نه چیزی در شکوه و زیبایی ابدی میدرخشد، نه هر ورطهای آنقدرها که گمان میکردم تیره و هولناک است. اینجا که هستم خاکستریتر و پستتر از چیزی است که دوست داشتهام اما دیگر از بامهای بلند پرت نمیشوم. این پایین چقدر بهتر و سادهتر میشود همهچیز را دید. آدمها بیشترشان نه مطلقاً دوستاند، نه مطلقاً دشمن. دوست و دشمن لبههای تیزی از حماقت دارند؛ من هم. فاصلههای درست را میگردم که پیدا کنم. عشق یک چیز منعطف و بیشکل است که نمیشود تعریفش کرد. نفرت به زندان تنگ میماند. شکستها آخر دنیا نیستند و موفقیتها همراهند با یک شادی گذرا. همیشه میشود بهتر شد، همیشه چیزهایی برای دیدن و فهمیدن هست. چیزهای کوچک، چیزهای زیبای کوچک دلم را گرم میکنند و قلبم روشنترین چیزی است که در این جهان دارم.
خودم را دوست دارم وقتی بلندم میکند، خم میشود خاک از سر زانوم میتکاند و یک نگاه عمیق میاندازد بهم که اشکال نداره، بیا بریم یه کم هوا بخوریم”. برای خودم مانتو خریدم و دو کتاب خوب و پاستای گوشت که سس خوشمزهای داشت و پنیر پیتزا قاطیش کِش میآمد. این چند روز هوا انقدر خوب و قشنگ بود که آدم دلش میخواست با همه کوچه و خیابانهای شهر به صلح و آشتی برسد. این اطراف هم چندتا خانهٔ ویلایی قدیمی هست که من یک دل نه صد دل عاشقشان شدهام. پرچم عزای امام حسین (ع) را هنوز از بام و درشان برنداشتهاند و من دوست دارم خیال کنم جز این هیچ غمی دستش به آن باغچهها و پنجرهها و ایوانهای مصفا نرسیده تا به حال.
* عنوان مصرعی از سهراب سپهری است.
یک روزهایی درونم سکوت محض است. نه اعتراضی، نه اشتیاقی. آرزو؟ مدتهاست که نداشتهام. چیزهای زیادی را خواستهام، اما آرزو نکردهام. آرزویی که نباشد، آینده میشود یک کتاب ناگشوده که خبر نداشته باشی چه کسی به چه زبانی نوشته، چرا نوشته و اصلاً دربارهٔ چیست. من البته عادت داشتهام با خاطرات گذشته زندگی کنم؛ مثل درختچهای که از ریشهای پنهان درون خاک تغذیه میشود. این سالها اما نشانههای گذشته یکی یکی از پیش چشمم ناپدید شدهاند، رد پاها مدام کمرنگتر میشود، و آنچه در خاطرم مانده یادآور فقدانهاست، درد دارد، پس فراموشش میکنم. مثل کشور بدون تاریخ، نامطمئن. مثل پنجرهٔ بیچشمانداز، سردرگم. همهچیز بوی زوال میدهد. پیری باید همین شکل را داشته باشد. شکل حافظهای که روز به روز خالیتر میشود و نگریستن به آدمها و چیزهایی که شاید فردا دیگر نشناسیشان. تو میمانی با یک اکنون متزل و تهی. شبیه یک ذهن پیر، خودم را به رد اشیا و ابعاد سادهٔ کوچه و خانه مشغول کردهام. خانهٔ جدید را دوست دارم. فقط خودم میدانم چرا اما وقتی دیگران از من میپرسند، جوابهایی میدهم که با منطقشان جور در بیاید. این روزها میتوانم ساعتها بی هیچ فکر و حرفی طلایی نور و نقش سیاه سایهی برگها روی دیوار را تماشا کنم. دیدن و فهمیدنشان ساده است و هیچ مضطربم نمیکند.
روزهای آخر سالم بیبرنامه و خودانگیخته و پرهرجومرج میگذرند. باید همینطور باشد. وضعیت ایدهآل من برای اسفندماه، بیهدف و بدون وظیفه و چارچوب بودن است تا بشود در این احساس تعلیق شناور ماند. در این حالی که انگار وقت دارد تمام میشود، برای خیلی کارها دیگر دیر شده اما هنوز هم به نقطهٔ شروع نرسیدهایم. کدام کارها در اولویت است؟ آنهایی که شب عیدی حالم را خوب میکند. دویدن و آشفتگیش را دوست دارم به شرطی که گاهی کنار بایستم و تب و تاب آدمها را تماشا کنم و طبیعت را که به همان سرعت و جدیت دنبال رخت و لباس نوست. واقعیت این است که خیلی زود سال و ماه جدید هم بخشی از یک چرخهٔ روزمرهٔ پرتکرار میشود. ماراتن دیدوبازدید و سفر در بازهای که چندمیلیون نفر دیگر همزمان با ما در سفراند به هر طریق میگذرد و سیزدهبهدرها که عجیب دلگیراند. قبل از اینکه به خودمان بیاییم و سال نو را با طرحی نو شروع کنیم، پرتاب شدهایم به اواخر فروردین و ماههای بهار هم که همیشه برای رفتن عجله دارند. من اما وقفهای را که قبل از اولین روزها و در آن اولین روزها دست بدهد دوست دارم. این اشتیاق و هول و ولای شروع دوباره را هم. خیالِ از نو شروع کردن برایم شیرین است حتی اگر در نهایت کمتر چیزی درست و حسابی تغییر کند. مگر همین وقتها نیست که انگار واقعاً زندهایم؟ وقتی منتظریم و اشتیاق آمدن چیزی یا کسی را داریم و برای آمدنش با چه شوری خودمان را مهیا میکنیم.
روزهای آخر سالم بیبرنامه و خودانگیخته و پرهرجومرج میگذرند. باید همینطور باشد. وضعیت ایدهآل من برای اسفندماه، بیهدف و بدون وظیفه و چارچوب بودن است تا بشود در این احساس تعلیق شناور ماند. در این حالی که انگار وقت دارد تمام میشود، برای خیلی کارها دیگر دیر شده اما هنوز هم به نقطهٔ شروع نرسیدهایم. کدام کارها در اولویت است؟ آنهایی که شب عیدی حالم را خوب میکند. دویدن و آشفتگیش را دوست دارم به شرط آنکه گاهی کنار بایستم و تب و تاب آدمها را تماشا کنم و طبیعت را که به همان سرعت و جدیت دنبال رخت و لباس نوست. واقعیت این است که خیلی زود سال و ماه جدید هم بخشی از یک چرخهٔ روزمرهٔ پرتکرار میشود. ماراتن دیدوبازدید و سفر در بازهای که چندمیلیون نفر دیگر همزمان با ما در سفراند به هر طریق میگذرد و سیزدهبهدرها که عجیب دلگیراند. قبل از اینکه به خودمان بیاییم و سال نو را با طرحی نو شروع کنیم، پرتاب شدهایم به اواخر فروردین و ماههای بهار هم که همیشه برای رفتن عجله دارند. من اما وقفهای را که قبل از اولین روزها و در آن اولین روزها دست بدهد دوست دارم. این اشتیاق و هول و ولای شروع دوباره را هم. خیالِ از نو شروع کردن برایم شیرین است حتی اگر در نهایت کمتر چیزی درست و حسابی تغییر کند. مگر همین وقتها نیست که انگار واقعاً زندهایم؟ وقتی منتظریم و اشتیاق آمدن چیزی یا کسی را داریم و برای آمدنش با چه شوری خودمان را مهیا میکنیم.
روزهای آخر سالم بیبرنامه و خودانگیخته و پرهرجومرج میگذرند. باید همینطور باشد. وضعیت ایدهآل من برای اسفندماه، بیهدف و بدون وظیفه و چارچوب بودن است تا بشود در این احساس تعلیق شناور ماند. در این حالی که انگار وقت دارد تمام میشود، برای خیلی کارها دیگر دیر شده اما هنوز هم به نقطهٔ شروع نرسیدهایم. کدام کارها در اولویت است؟ آنهایی که شب عیدی حالم را خوب میکند. دویدن و آشفتگیش را دوست دارم به شرط آنکه گاهی کنار بایستم و تب و تاب آدمها را تماشا کنم و طبیعت را که به همان سرعت و جدیت دنبال رخت و لباس نوست. واقعیت این است که خیلی زود سال و ماه جدید هم بخشی از یک چرخهٔ روزمرهٔ پرتکرار میشود. ماراتن دیدوبازدید و سفر در بازهای که چندمیلیون نفر دیگر همزمان با ما در سفرند به هر طریق میگذرد و سیزدهبهدرها که عجیب دلگیراند. قبل از اینکه به خودمان بیاییم و سال نو را با طرحی نو شروع کنیم، پرتاب شدهایم به اواخر فروردین و ماههای بهار هم که همیشه برای رفتن عجله دارند. من اما وقفهای را که قبل از اولین روزها و در آن اولین روزها دست بدهد دوست دارم. این اشتیاق و هول و ولای شروع دوباره را هم. خیالِ از نو شروع کردن برایم شیرین است حتی اگر در نهایت کمتر چیزی درست و حسابی تغییر کند. مگر همین وقتها نیست که انگار واقعاً زندهایم؟ وقتی منتظریم و اشتیاق آمدن چیزی یا کسی را داریم و برای آمدنش با چه شوری خودمان را مهیا میکنیم.
اگر مانتوم گشاد باشد یا آرایش کرده باشم یا پف کرده و خسته یا مریض و بدحال به نظر بیایم همهٔ اینها سرنخی برای زرنگها است: حاملهام! دیشب نفهمیدم چی را به حاملگی ربط داده بودند، یکی دو بار هم توی آینه نگاه کردم نفهمیدم. در واقع کمکم دارم ندیدنی میشوم، تنها چیزی که در من اشتیاق دیدنش را دارند حاملگی است. البته به جز مامان و بابا که دوست دارند من حامله باشم و چمدان بسته و برگهٔ پذیرش دکترا در دست در راه اروپا! بیاغراق خوشبختترینشان منام، همینجا که هستم و هرجا که باشم، بچهدار، حامله یا نامرئی. دلم میخواست یک نفرشان از زندگیش راضی بود، آنوقت داوطلبانه میرفتم ازش خیلی چیزها میپرسیدم. اما این همه آدم ناخرسند کِی به خودشان نگاه میکنند؟
از سر اتفاق قرار شد من هم برای ویزا اقدام کنم و حالا هنوز هیچ خبری نشده داریم با "ف" نقشه میکشیم که یکی دو روز برویم جنوب فرانسه، یک شهری که تا بهحال ندیده باشیم. چون دیگر پاریس تکراری شده» و نوتردام جادویی زیبا هم که سوخته و آدم از دیدنش دلتنگ میشود. من توی خیالاتم دشتهای سرسبز را میبینم و درختها و آفتابگردانها و شبهای پرستارهای را که ونگوگ نقاشی میکرده. آنقدر تجربهٔ سفر دارم که بدانم هیچ مقصدی بهاندازهٔ رؤیاهایم رؤیایی نیست. اما مدتها است که با شوق خیالپردازی نکردهام و ذهنم مثل شکم گرسنه، از دیدن سفرهٔ رنگین به سر و صدا افتاده. تا آنوقت اما شبها را دارم که خنک و خوشبو شدهاند و شهریور تهران را که فرصت طلایی پیادهرویهای بیهدف است.
فرصتی پیش آمد و قرار شد من هم برای ویزا اقدام کنم. حالا هنوز هیچ خبری نشده داریم با "ف" نقشه میکشیم که یکی دو روز برویم جنوب فرانسه، یک شهری که تا بهحال ندیده باشیم. چون دیگر پاریس تکراری شده» و نوتردام جادویی زیبا هم که سوخته و آدم از دیدنش دلتنگ میشود. من توی خیالاتم دشتهای سرسبز را میبینم و درختها و آفتابگردانها و شبهای پرستارهای را که ونگوگ نقاشی میکرده. آنقدر تجربهٔ سفر دارم که بدانم هیچ مقصدی بهاندازهٔ رؤیاهایم رؤیایی نیست. اما مدتها است که با شوق خیالپردازی نکردهام و ذهنم مثل شکم گرسنه، از دیدن سفرهٔ رنگین به سر و صدا افتاده. تا آنوقت اما شبها را دارم که خنک و خوشبو شدهاند و شهریور تهران را که فرصت طلایی پیادهرویهای بیهدف است.
از سالن سینما که بیرون آمدیم، بقیه از فیلم و پایان باز» آن ناراضی بودند. من گفتم کارهای میرکریمی را دوست دارم بهخاطر لطافتشان، بهخاطر قاببندیهای باسلیقه و موسیقی خوب و مفاهیم عمیق و سادهای مثل خوبی و بدی، زشتی و زیبایی، کودکی، عشق، زندگی و مرگ. من بعد از فیلم به بخشش و مدارا فکر میکردم و به مهربانی یک نفر که میتواند دنیای دیگران را قشنگ کند. خوبی یعنی همین که تو به فکر دوتا ماهی قرمز میلیمتری هستی که من اصلاً از اول دوستشان نداشتم. و بعد دستت را آنطور فاجعهبار با شیشهٔ شکستهٔ تُنگ میبرُی و عصر که جراحی شده و باندپیچی شده برمیگردی، نگران حرف اشتباهی هستی که میخواستی به یک نفر بزنی. یک وقتهایی میترسم که زبر و ضمخت و سخت شده باشم، شده باشیم، این همه که مشغول دویدنیم و در تلاش برای "رسیدن". گاهی هم مثل این بار نفسی از سر آسودگی میکشم و میفهمم همانجایی هستیم که باید. جایی در نزدیکی خوبی و مهربانی که اگر دور نیافتیم، دردها و ناخوشیها را به خنده و تحمّل میگذرانیم.
فرصتی پیش آمد و قرار شد من هم برای ویزا اقدام کنم. حالا هنوز هیچ خبری نشده داریم با "ف" نقشه میکشیم که یکی دو روز برویم جنوب فرانسه، یک شهری که تا بهحال ندیده باشیم. چون دیگر پاریس تکراری شده» و نوتردام جادویی زیبا هم که سوخته و آدم از دیدنش دلتنگ میشود. من توی خیالاتم دشتهای سرسبز را میبینم و درختها و آفتابگردانها و شبهای پرستارهای را که ونگوگ نقاشی میکرده. آنقدر تجربهٔ سفر دارم که بدانم هیچ مقصدی بهاندازهٔ رؤیاهام رؤیایی نیست. اما مدتها است که با شوق خیالپردازی نکردهام و ذهنم مثل شکم گرسنه، از دیدن سفرهٔ رنگین به سر و صدا افتاده. تا آنوقت اما شبها را دارم که خنک و خوشبو شدهاند و شهریور تهران را که فرصت طلایی پیادهرویهای بیهدف است.
نیمهشب است و خانه در سکوت مطلق. از آنوقتها است که درست نمیدانم کجای کارم، چرا اینجا هستم. به فیلمهایی نگاه میکنم که از کربلا برایم میفرستد. راه میروم توی خانهٔ خالی، کز میکنم گوشهٔ مبل یا کنار تخت و با هر کدام گریه میکنم. عاقبت نرفتم. باز هم. به چه چیزهایی فکر کردم. به دردهای بیمعنی و عجیبم. به داروی پیچیدهای که باید شبها روی گاز درست کنم. به حرفهای دیگران دربارهٔ "شلوغی امسال". وقتی درست و حسابی مردّد شدم ویزای فرانسه را که قرار بود ندهند دادند. از همانوقت یکدفعه همهچیز به نظرم غریب آمد. این زنجیرهٔ عجیب وقایع که از سه ماه پیش شروع شده بود تا من را آورده بود پای سفری که هیچ به فکرش نبودم. پاریس، پراگ، وین. امّا من حالا فقط دلم میخواهد توی آن پسکوچههایی باشم که لبریزاند از جمعیت سیاهپوش و نوحههای عراقی. تمام قلبم آنجاست. دلم شور میزند، به معنی خوابهایم فکر میکنم. به هتل لوکسی که داشت زیر آب میرفت یا اتوبوس تور که منتظر بود و من داشتم جانماز میگذاشتم توی کولهام، مردّد بودم نکند سنگین باشد. نگران چیزهایی هستم که معنایشان را نمیدانم امّا احساس میکنم باید بفهمم. نگران آن چند خطای بزرگام که باز پرتم کردند توی تاریکی، درست وقتی بهزحمت راه روشنی را پیدا کرده بودم. دلم میخواهد محرّم از روز اوّلش تکرار شود. دلم میخواهد برگردم.
شاید برایتان عجیب باشد چون برای خودم هم عجیب بود امّا از دو سه هفته قبل رفتن مدام فکر میکردم که ممکن است در این سفر بمیرم. اینکه این ترس عجیب و بیمعنی از کجا به دلم راه پیدا کرده بود بماند، امّا رهایم نکرد تا وقتی که هوا تاریک شد و بالاخره خستگیام در رفت و چمدانم را سامان دادم و دوش گرفتم و با شکم سیر از هتلم در پاریس زدم بیرون. سالم به مقصد رسیده بودم، شب روشنی بود، باران لطیفی میآمد، پیادهرو به کلاژی از برگهای زرد خیس تبدیل بود و از شیرینیفروشی بوی کروسان داغ تازه میآمد. خبری از مرگ نبود و من روزهای بعد را با شور بیسابقهای زندگی کردم.
کافه سنترال، کافهٔ مشهور و تاریخی وین، بهترین جایی بود که مسافر خستهای میتوانست در یک شب سرد به آن قدم بگذارد. گرما و نور و زیبایی ستونها و طاقها و شکوه زمینی و سادهاش حالم را خوش کرده بود. و از همهٔ اینها بیشتر کرپ با مربّای زردآلو و قهوه و براونی داغ با بستنی وانیلی. حدود یک سال میشد که بابا را ندیده بودم. هر دو برای این دیدار به زحمت افتاده بودیم، او خیلی بیشتر از من. گل میگفتیم و گل میشنفتیم و روبهروی میزمان یک پیرمرد کت و شلواری پیانوی دلنشینی مینواخت. لذّت بردن نمیتوانست تنها محتوای یک دیدار باشد، پس بابا لازم دانست یادآوری کند که چقدر دوست داشته من نوازندگی را با مهارت یاد بگیرم و حیف از آن همه کلاس پیانو و بعد مکث کرد. نفسم را حبس کرده بودم و لبخندم هنوز فرصت پیدا نکرده بود که از روی صورتم پاک شود و امیدوار بودم زودتر از این اشاره بگذریم. امّا اضافه کرد که او را آرزو به دل گذاشتهام و ادامه داد. اینها را با احتیاط و لبخند میگفت امّا چه فرقی میکرد؟ توی ذهنم مثل آلیس در سرزمین عجایب آب میرفتم و از کوچکی نادیدنی میشدم. هرکجای دنیا و در هر سن و سال مجموعهای بودم از آرزوهای برباد رفتهٔ کسان دیگر. پدر و مادرم را سالی یک بار میدیدم امّا درون خودم پدر و مادر ناراضی و کودک مضطرب و پریشانی را همهجا حمل میکردم. چه بار سنگینی بود.
سفر به جنوب فرانسه ممکن نشد، نوتردام عمیقتر از آنچه تصوّر میکردم سوخته بود، امّا پاریس احتمالاً هیچوقت نمیتوانست تکراری» باشد ( +). این بار یک جنون تازه پیدا کرده بودم: این که نقاشیهای امپرسیونیستها را از زوایا و فواصل مختلف تماشا کنم. از نزدیک، آن ضریههای قلممو که لایههای ضخیم رنگ را روی هم انباشته بود بیهدف و بیمعنا به نظر میآمد، تا وقتی که فاصله میگرفتی و تصویر شکل میگرفت و از کمال و زیبایی هیچ کم نداشت. آن بازی سحرآمیز با رنگ و تلألو نور و احساس غریبی که منتقل میشد شیفتهام میکرد. حوصلهٔ بیچاره ف» را سر میبردم و هر از گاهی مجبور بود گوشهای برای نشستن پیدا کند. امّا مگر چند بار پیش میآمد که من بتوانم برای ساعتها فقط دو چشم حریص و مشتاق باشم؟
شاید برایتان عجیب باشد چون برای خودم هم عجیب بود امّا از دو سه هفته قبل رفتن مدام فکر میکردم که ممکن است در این سفر بمیرم. اینکه این ترس عجیب و بیمعنی از کجا به دلم راه پیدا کرده بود بماند، امّا رهایم نکرد تا وقتی که هوا تاریک شد و بالاخره خستگیام در رفت و چمدانم را سامان دادم و دوش گرفتم و با لباسهای تمیز و شکم سیر از هتلم در پاریس زدم بیرون. سالم به مقصد رسیده بودم، شب روشنی بود، باران لطیفی میآمد، پیادهرو به کلاژی از برگهای زرد خیس تبدیل بود و از شیرینیفروشی بوی کروسان داغ تازه میآمد. خبری از مرگ نبود و من روزهای بعد را با شور بیسابقهای زندگی کردم.
از شانزدهسالگی این ترفند را یاد گرفتم: وقتی احساس گمگشتگی میکنی راستراستی خودت را گم کن. برای همین وقتی حال و روز خوشی نداشتم مامان برام بلیط سفر میخرید. امکان سفر اگر نبود، میرفتم تجریش و لابهلای مردم و رنگها و بوهای غلیظ بازار قدیمی خودم را گم میکردم. قبل رفتن با خودم گفتم چه خوب، از این تکرار مکرّرات زندگی دور میشوم و بالاخره خودم را پیدا میکنم. امّا سفر مرا از تمام مسیرها و مقصدها بیرون گذاشت و بهانهای شد که با خشنودی خودم را -چنان که بودم یا قرار بود باشم- بیشتر فراموش کنم. چه تصادف عجیبی هم، با خودم سبکی تحمّلناپذیر هستی» را برده بودم. دراز کشیده روی تخت هتلها و نشسته روی صندلی اتوبوسها و قطارها میخواندمش و مثل برگ بیوزنی در دست باد، از همهجا و همهکس دور و دورتر میشدم. تماشا میکردم کاخها و سنگهای باستانی و مجسّمههای باشکوه و نقّاشیها و سازهها و نامهها و بقایای زندگی آدمهایی را که دیگر نبودند. تماشا میکردم رودها و جادهها و آدمهای خستهٔ سوار مترو را، لباسها و کفشهای مستعمل و لباسها و کفشهای گرانقیمت، خانههای ثروتمند و خانههای فقیر، استادهای دانشگاه و گداهای دورهگرد، تماشا میکردم مرد جوانی را در ایستگاه قطار که زنی را میبوسید، با ملایمت و دقّتی که انگار تنها کارش تا پایان عمر همان باشد. گوش میدادم به آهنگ زبانهای مختلف، به اعلام پروازها از بلندگوی فرودگاه، به موسیقی باخ و موزارت، به زنگ ساعت کلیسا، به اخبار جهان که ف» شبها گوش میداد. من کجای این جهان بودم؟ دلم کجای این جهان بود؟
خیال میکردم ترس را پشت سر گذاشتهام، امّا مشت پرقدرتش را میبینم که گشوده پیش میآید و کمکم تمام من را در برمیگیرد. یک بار دیگر رسیدهام سر دوراهی بدون پیش و پس، جایی که به حکم انسان بودنم همیشه به آن برمیگردم. کاش میدانستم دیگران با تردیدها و اضطرابهای بزرگشان چه میکنند. من با این فکر که حالا هرکار بکنم یا نکنم میتواند یک اشتباه بزرگ باشد، بیقرار و بیقرارتر میشوم.
کاسهٔ چه کنم ( +) را از دستم گرفتند و قبل از اینکه بخواهم به تصمیمی برسم تو را به من دادند. این روزهای آلوده و سرد و سیاه مگر جای تو بود؟ حتماً بود یا لااقل من این اقبال را دارم که اینطور فکر کنم. چندان فرصتی هم برای فکر کردن نمیماند چون صبح تا شب یک معادلهٔ تکراری را حل میکنم، چه کنم که تهوّعم بیشتر و بدتر نشود؟ چطور یک روز دیگر را تحمّل کنم؟ تو با شروع ناآرامیها و زنجیرهٔ خبرهای بد آمدی. میگویند باید در آٰرامش باشم، مثل این است که بگویند زیر آب نفس بکش. شبها کابوس میبینم و صبحها آرزو میکنم همهچیز زودتر بگذرد. دیدن و در آغوش گرفتن تو آنقدر دیر و دور بهنظر میرسد که هیچ باورش نمیکنم.
تعطیلی و تعلیق آخرین روز سال بود و دستور قرنطینهٔ خانگی. پارک ملت لابد هیچوقت این خلوتی را ندیده بود به خودش. گیج و خالی خیره شده بودم به منظرهٔ آب و آبی آسمان و کوههای سفیدپوش و درختها با برگهای سبز برّاق نو. باید مرتّب هوای خنک و عطر شببوها را فرو میدادم که بغضم نشکند وگرنه مجبور میشدم دستها را از جیب در بیاورم و اشکهایم را با انگشتهایم پاک کنم که این روزها کار خطرناکی است. بعد کمکم رنگارنگی و طراوت اطراف حواسم را پرت کرد و با خودم فکر کردم چقدر زیبایی توی این دنیا هست که باید نشان تو بدهم. میدانی، ما خستهایم و دیگر هیچ از شکوه یا فلاکت، از تکرار بهار یا نزدیکی مرگ تکان نمیخوریم. با همین پاها که عادت کردهاند به نرفتن شاید من مجبور باشم همراه تو بدوم. با همین چشمها که ردّ نگاهشان گم شده لابهلای خطوط مبهم داستانی بی آب و رنگ، شاید من مجبور باشم زندگی را از نو نگاه کنم. شاید یک بار دیگر دنیا را با اشتیاق ببینم. شاید از دیدن چیزها به وجد بیایم.
خانههای تهران که حیاط و چمن آنچنانی ندارند مگر قدیمیترها و اعیاننشینترها. امروز امّا از پنجره بوی چمن تازه کوتاه شده میآمد. خیال نبود، آنقدری بود که من را از خانه بیرون بکشد. نسیم خنکی میوزید و نیمه ابر سبکی هم توی آسمان بود، اوّلش تُک بینیم سرد شد امّا راه که افتادم دیگر مثل برگها از نوازشهای بهار غرق لذتّ بودم. خیلی زود شدم قسمتی از کوچههایی که خودشان را با رضایت به دست سبزها و بنفشها و طلاییها سپرده بودند. زیاد راه رفتم، تنم گرم شد و آفتاب ظهر افتاد روی سرم و کمکم احساس کردم آستینهام زیر بغل خیس میشوند. پا کند کردم که نفس تازه کنم و وسواس عرق نکردن را سریع با فکر اینکه مانتوم باید به هر حال شسته شود و یک دوش سبک که حالم را بهتر میکند از ذهنم دور راندم. عجله نداشتم. چه حال خوبی است عجله نداشتن. برای برگشتن یک مسیر تازه انتخاب کردم. نفهمیدم چند قطره آب از کجا چکید روی دستم. ایستادم بالای سرم را نگاه کردم، چیزی ندیدم. چند بار تکرار شد تا یکدفعه تِپ تِپ تِپ باران شروع کرد به ریختن روی زمین خشک. هنوز آفتاب بود و باران جوری نصفه و نیمه و با شرم و حیا میآمد که انگار خودش هم از وم آمدنش مطمئن نیست. امّا کف کوچهها را آب پاشید و عطر خاک بلند شد. قطرهها ریز و خنک بودند، بارانی بود که خیس نمیکرد، تازه میکرد. پس فقط من نبودم که یک آن کلافه میشدم و دم میکردم و ساعت بعد عبوس بودم و بعدترش از گریههام خندهام میگرفت. ابر و آفتاب و رعد و بارانم چقدر حقیقی بود و ناهماهنگ. اشکالی هم ندارد»، این را زیر باران به خودم گفتم. اشکالی هم نداری، رسم بهار همین است».
همدلی و نظریهٔ ذهن» و نورونهای آینهای و حتی کتابها و مقالهها هم کمکی نمیکنند که یک زن بیست و نه ساله بتواند دنیای یک جنین پنج ماهه را بفهمد. وقتهایی که سرحالم باهاش حرف میزنم. براش میخوانم لالا لالا گل آلو، لبای سرخت آلبالو.» و طبق نقشهام انتظار دارم با صدای من و آهنگ این لالایی انس بگیرد و بعدها راحت بتوانم با این ترفند خوابش کنم. در عوض لگدهای محکمی به شکمم میکوبد که از یک موجود نیم کیلویی بعید است. به نظر من این لگدها شادمانهاند و با لگدهای دیگرش فرق میکنند امّا از کجا معلوم. میگویند بچه احساسات و خلق من را تجربه میکند، پس لابد وقتی شاد و شنگولم لالایی خواندنم سرحالش میآورد. مثل دیروز که احساس میکردم از ورزش کردنم خسته شده! گاهی به دیوانگی خودم میخندم، چطور دیوانه نباشم وقتی دوتا قلب دارم.
درباره این سایت